بر ساحلِ دریا دخترکی است؛
دخترک خانوادهای دارد
و خانواده خانهای دارد با دو پنجره
و یک در ...
در دریا ناوی به شکار مردم وقت میگذراند
بر ساحلِ دریا: چند نفر
روی شنها میافتند،
و دخترک دمی نجات مییابد
زیرا دستی از مه ...
دستی که آسمانی مینمود،
او را نجات داد .
دخترک فریاد زد:
پدر!
پدر! برخیز که بازگردیم،
دریا جای ما نیست!
پدرش امّا
- که بر سایهاش غلتیده بود-
او را پاسخی نگفت.
در تند بادِ غروب
خون، ابرها را فرا گرفت
و نخلستان را نیز
فریاد ،
دخترک را از زمین برگرفت
به دورتر از ساحلِ دریا
دخترک در شب صحرا فریاد زد
پژواک را امّا، پژواکی نبود
و او خود فریادی ابدی شد
در خبری فوری
که دیگر خبری فوری نبود
آن دم که هواپیماها بازگشتند
تا خانهای را بمباران کنند
که دو پنجره دارد
و یک در ....